2 فایل تصویری که مربوط به حکایت «اندرز پدر» از کتاب پایه هفتم متوسطه هفتم می باشد و توسط خانم فرشته شاطریان، از همکاران ادبیات ناحیه 2 زحمت تولیدشان را کشیده اند، جهت استفاده ی همکاران گرامی در این مطلب قرار داده شده است.
2 فایل تصویری که مربوط به حکایت «اندرز پدر» از کتاب پایه هفتم متوسطه هفتم می باشد و توسط خانم فرشته شاطریان، از همکاران ادبیات ناحیه 2 زحمت تولیدشان را کشیده اند، جهت استفاده ی همکاران گرامی در این مطلب قرار داده شده است.
در كنار حریم یك اتوبان
توی تهران دو كاج روئیدند
مردم البته از گرفتاری
كاجها را به كُل نمیدیدند
روزی از روزهای پاییزی
حكم تعریض آمد از بالا
راه افتاد شخص پیمانكار
شب كه بودند خلق در لالا
یكی از كاجها به ایشان گفت:
لطف خود را به بنده شامل كن
چند تا سَرو آنطرف تر هست
ما دو را جون مادرت ول كن!
گفت با طعنه مجری پروژه
كاج بی ریشه از تو بیزارم
از منابعْ طبیعی استان
بنده شخصا مجوزم دارم
سرو چون این شنید گفت: این كاج
به سبیل باباش خندیدهست
بنده فامیل حاجیام، ضمنا
ریشه هایم پر از مونوكسید است!
مجری طرح دید اینطوری
كار تعریض جاده ممكن نیست
گشت عازم مهندس ناظر
تا ببیند كه عیب كار از چیست
شهریاران شبانه با سرعت
راه تكرار بر خطر بستند
سرو و كاج و چنار را یكجا
با لودِر تكه تكه بشكستند
عباس احمدی
و حالا شعر «سه کاج» از سید امیرسادات موسوی
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده سه کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن سه را چون سه دوست می دیدند
یکی از روزهای پاییزی
زیر رگبار تازیانه باد
یکی از کاجها به خود لرزید
خم شد و روی سومی افتاد
گفت ای آشنا سلام علیک
زحمت بنده را تقبل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با لبخند
جای تو ای رفیق بر سرماست
توی آغوشم استراحت کن
پیش من میهمان حبیب خداست
کاج دوم که ماجرا را دید
از حسادت کشید فریادی
گفت ای کاج زشت و بی ریشه
پس چرا روی من نیافتادی؟!
گفت شرمنده شرح اخلاقت
کاملا در کتاب درسی هست
به تو گر تکیه داده بودم من
رفته بودیم جفتمان از دست!
دانلود نمونه سوال املای فارسی هفتم دی ماه 93
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواجه حسن مؤدب از بزرگان نیشابور بود ، اما به خاطر ارادت و علاقه ای که به شیخ ابوسعید ابوالخیر پیدا کرد پشت پا به ثروت و مقامش زد و تمام ثروتش رو در راه شیخ خرج کرد .
شیخ ابوسعید ، از حسن مودب خواست خدمتگزاری درویشان رو بکنه و خودش هم آهسته آهسته او رو تربیت می کرد ولی می دید که در وجود حسن همچنان نشانه هایی از کبر و نخوت و بزرگی به چشم می خوره .
شیخ تصمیم گرفت باد غرور و نخوت حسن رو خالی کنه ، برای همین یک روز به او گفت : حسن! یک سبد بردار و برو به چهارسوی کرمانیان و اونجا هر چی شکنبه و جیگر دیدی بخر و بذار تو سبد و سبد رو بذار پشتت و به خانقاه بیار!
حسن مودب دلش می خواست به شیخ بگه : نه! این کار در شأن من نیست! درسته که من اینجا از سر تواضع و فروتنی دارم خدمتگزاری درویشان رو می کنم ، ولی شما نباید یادتون بره که من از چه خانواده ی با اصل و نَسَبی هستم!
حسن این فکرا رو کرد ولی چون خیلی شیخ رو دوست داشت خجالت کشید چیزی بگه و در جواب شیخ گفت : سمعا و طاعتا!