آش خواجگی حسن مؤدّب

خواجه حسن مؤدب از بزرگان نیشابور بود ، اما به خاطر ارادت و علاقه ای که به شیخ ابوسعید ابوالخیر پیدا کرد پشت پا به ثروت و مقامش زد و تمام ثروتش رو در راه شیخ خرج کرد .
شیخ ابوسعید ، از حسن مودب خواست خدمتگزاری درویشان رو بکنه و خودش هم آهسته آهسته او رو تربیت می کرد ولی می دید که در وجود حسن همچنان نشانه هایی از کبر و نخوت و بزرگی به چشم می خوره .
شیخ تصمیم گرفت باد غرور و نخوت حسن رو خالی کنه ، برای همین یک روز به او گفت : حسن! یک سبد بردار و برو به چهارسوی کرمانیان و اونجا هر چی شکنبه و جیگر دیدی بخر و بذار تو سبد و سبد رو بذار پشتت و به خانقاه بیار!
حسن مودب دلش می خواست به شیخ بگه : نه! این کار در شأن من نیست! درسته که من اینجا از سر تواضع و فروتنی دارم خدمتگزاری درویشان رو می کنم ، ولی شما نباید یادتون بره که من از چه خانواده ی با اصل و نَسَبی هستم!
حسن این فکرا رو کرد ولی چون خیلی شیخ رو دوست داشت خجالت کشید چیزی بگه و در جواب شیخ گفت : سمعا و طاعتا!

خواجه حسن مؤدب از بزرگان نیشابور بود ، اما به خاطر ارادت و علاقه ای که به شیخ ابوسعید ابوالخیر پیدا کرد پشت پا به ثروت و مقامش زد و تمام ثروتش رو در راه شیخ خرج کرد .
شیخ ابوسعید ، از حسن مودب خواست خدمتگزاری درویشان رو بکنه و خودش هم آهسته آهسته او رو تربیت می کرد ولی می دید که در وجود حسن همچنان نشانه هایی از کبر و نخوت و بزرگی به چشم می خوره .
شیخ تصمیم گرفت باد غرور و نخوت حسن رو خالی کنه ، برای همین یک روز به او گفت : حسن! یک سبد بردار و برو به چهارسوی کرمانیان و اونجا هر چی شکنبه و جیگر دیدی بخر و بذار تو سبد و سبد رو بذار پشتت و به خانقاه بیار!
حسن مودب دلش می خواست به شیخ بگه : نه! این کار در شأن من نیست! درسته که من اینجا از سر تواضع و فروتنی دارم خدمتگزاری درویشان رو می کنم ، ولی شما نباید یادتون بره که من از چه خانواده ی با اصل و نَسَبی هستم!
حسن این فکرا رو کرد ولی چون خیلی شیخ رو دوست داشت خجالت کشید چیزی بگه و در جواب شیخ گفت : سمعا و طاعتا!

بعد سبدی رو برداشت و رفت چهارسوی کرمانیان که اونور شهر بود و در حالی که خیلی معذب و ناراحت بود ، هر چی شکنبه و جیگر اونجا دید خرید و گذاشت تو سبد و سبد رو به پشتش گرفت و حرکت کرد!
در راه فضولات شکنبه ها و خونابه ی جیگرها روی سر حسن می ریخت و حسن دلش می خواست از خجالت آب بشه و بره زیر زمین ، بنده ی خدا فکر می کرد خلق الله همه چشم شدند و زل زدند به او و دارند با نگاههاشون اونو مسخره می کنند ...چه خوب گفت رسول خدا (ص) که حب ریاست آخرین چیزیه که از وجود انسانهای راستگو و درستکار خارج می شه!
با هر بدبختی و فلاکتی بود حسن به خانقاه رسید و سبد رو زمین گذاشت و می خواست بره حمام ، که شیخ سر راهش سبز شد و بهش گفت : این شکنبه ها و جیگرها رو بردار ببر دروازه ی حیره و تمیز بشور و بعد بیار خانقاه تا باهاشون آش شکنبه درست کنند !
حسن اطاعت امر کرد و شکنبه ها و جیگرها رو برد اون سر شهر نیشابور و تمیز شست و برگردوند ! حالا دیگه تمام شهر نیشابور حسن رو دیده بودند و حسن احساس می کرد آزاد و رها شده و دیگه نگران جاه و مقام و اصل و نسبش نبود .
شیخ به حسن گفت : حالا برو حمام،  خودتو تمیز بشور و لباسهای تمیز تنت کن و برو چهار سوی کرمانیان و دروازه ی حیره و از مردم بپرس آیا کسی رو دیدند که سبدی از شکنبه و جیگر به پشتش باشه ؟
حسن بعد از استحمام به این دو محل رفت و از مغازه دارها سوال کرد و در جواب شنید که ما کسی رو ندیدیم . اونایی هم که دیده بودند هیچ کدومشون نمی دونستند که این مرد حسن مودب بوده !
حسن پیش شیخ برگشت و هر چی دیده و شنیده بود رو برای شیخ بازگو کرد ، شیخ گفت : حسن ! هیچ کس تو رو نمی بینه ، این نَفس توست که تو رو به چشم خودت میاره ، تو باید نَفست رو آن چنان مشغول خدا کنی که که دیگه نظر تو و نظر مردم براش مهم نباشه !
حسن با این درس آخری که شیخ بهش داد ، خالص برای خدا شد و خواجگی به طور کامل از وجودش رخت بربست .
شب آشپز با شکنبه ها آش درست کرد ، موقع خوردن شام شیخ گفت : ای دوستان بخورید که امشب آش خواجگی حسن رو می خوریم !
اما اصل متن:

خواجه وای حسن !

در آن وقت که خواجه حسن مودب رحمة الله علیه به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت می کرد و شیخ به تدریج و رفق او را ریاضت می فرمود و آنچ شرط این راه بود بر آن تحریض می کرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود .
یک روز صبح او را آواز داد و گفت : یا حسن ! کواره بر باید گرفت و به سر چهار سوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و هر جگربند که یابی بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد .
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و ان حرکت بر وی سخت عظیم می امد . اما به ضرورت اشارت پیر نگاه می بایست داشت که الشّیخُ فی قومِهِ کالنبیّ فی اُمتهِ . به سر چهار سوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنجه که دید بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو می دوید و او هر نفسی می مُرد از تشویر و خجالت مردمان که او را در آن مدتی نزدیک با چنان جامه های فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل دیده بودند و امروز برین صفت می دیدند و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود . و همه خلق را همچنین بُوَد که مصطفی صلی الله علیه و سلم می گوید : انّ آخر ما یَخرُجُ عَن رُؤس الصدیقینَ حُبّ الریاسَةِ و خود مقصود شیخ ازین فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد . چون حسن آن کواره در پشت بدین صفت از چهار سوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد به کوی عدنی کوبان -این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود - و از در خانقاه در آمد و پیش شیخ بایستاد؛
شیخ گفت : "این را همچنین ، به دروازه ی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آبِ روان و باز آورد" و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود .
حسن همچنان به دروازه ی حیره شد و آن شکنبه ها بشست و باز آورد . آن وقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه با وی هیچ چیز نمانده بود . آزاد و خوشدل درآمد . شیخ گفت :"این را به مطبخی دادتا امشب اصحابنا را شکنبه وای بپزد ." حسن آن کواره را به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت .
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت رنجی عظیم رسیده بود . حسن را آواز داد و گفت : "اکنون غسلی بباید کرد و جامه ی نمازی معهود پوشید و بر سر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد . و از همه اهل بازار می پرسید که هیچ مردی دیدی با کواره ی پر شکنبه در پشت ؟"
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آنجا که شکنبه خریده بود تا آنجا که بشسته بود و باز آورده از یک یک دوکان دار و از هر که او را دیده بود ، پرسید .
هیچ کس نگفت که من چنین کسی را دیده ام یا آن کس تو بودی .
چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت : " ای حسن ! آن تویی که خود را می بینی و الا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست . آن نفس توست که ترا در چشم تو می آراید او را قهر می باید کرد و بمالید مالیدنی که تا بنکشی دست از وی بنداری ، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند ."
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد از بند خواجگی و حب جاه به کلی بیرون آمد و آزاد شد . و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند .
شیخ گفت : "ای اصحابنا ! بخورید که امشب خواجه وای حسن می خورید !"

اسرار التوحید - محمد بن منور